فراکده

the blog of a forever-living girl

فراکده

the blog of a forever-living girl

حس

و دوباره:

« آن کس که دیگر خانه ای ندارد، در نوشتن خانه می کند. »

این روزا حال و هوای اولین باری که سریال once upon a time رو دیدم یا حال و هوای موقعی که هری پاتر رو دیدم یا حال و هوای اولین باری که داستان نوشتم بهم دست میده.. همیشه پاییز همینه.. وقت به دنیا اومدن من!

دارم فکر میکنم یه ماه دیگه که بعد از دو  ماه برمیگردم خونه.. موقع رفتن از اینجا کسی نیست که بدرقه ام کنه. یه جورایی انگار منم و منم و من و تنها خودم! همونطور که وقتی داشتم تنهایی برمیگشتم اینجا.. هیچکس منتظرم نبود.. و باید اعتراف کنم که هرچند غمگنانه به نظر میرسه.. ولی حس خوبی داره... نه اینکه کسی منتظرت نباشه حس خوبی داشته باشه یا تنهایی حس خوبی داشته باشه.. نه ... زندگی آدم از دنیا و آدمای اطرافش خلاصه میشه تو خودش... یعنی کل زندگی توی خودته... یعنی نشستی داری تنهایی فیلم میبینی... یه حسیه که نمیشه توصیفش کرد.. هرچند باید بگم که نبود هیچکس برای بدرقه ی آدم عجیبه... ولی وقتش که برسه مطمئنا حتی حسش هم نمی کنم. دانشگاه صد هزار مرتبه که سهله..یه بیلیون مرتبه از مدرسه بهتره! من بمیرم هم حاضر نیستم برم مدرسه.

بدجور حس نوشتنم می گیره.. اونم تو پاییز تو این هوای بارونی توووووووووپ اینجا! ولی میان ترم نزدیک است! شنبه میان ترم آیین زندگی دارم..ریاضی کلی تمرین دارم..فیزیک و مبانی کامپیوتر رو تا حالا نخوندم.. اعصابم خط خطی شد! الآن دوست دارم داستان بنویسم... اما فکر کنم بازم باید سرکوبش کنم.. شایدم نه.. شاید نوشتم... فعلا!

بعد از چندماه از خوابگاه

این پست رو دارم از خوابگاه میذارم... خیلی وقت بود نبودم... گفتم یه چی بنویسم محض خالی نبودن تقویم.
خب... ریاضی و فیزیک طبق معمول ...ه.
باقی درسا رو ولی خداروشکر میفهمم
فکر کنم نوشتن از کفم در رفته... بخصوص وبلاگ...شایدم دارم بزرگ میشم...شاید بخاطر اینه که خیلی وقت بود ننوشته بودم
این روزا بدجوری دلم قید همه چی رو زده... و فقط...
این روزا دیگه حتی واسه چشماش شعر هم نمینویسم... خیلی تنبلم درسته... ولی... انگار هیچ چیزی تو دنیا واسم اهمیت نداره... یعنی دلم نمیخاد به هیچ جایی برسم...معروف بشم...کار بزرگی انجام بدم... گاهی وقتا فقط دلم می خاد فیلم ببینم و دنیا رو ولش... این روزا حتی مایکل شین تو مسترز آف ... هم منو به هیجان نمیاره. فکر کنم دارم آدم میشم..
این روزا دلم قید همه ی دنیا رو  زده... هیچچچچچی نمیخاد به غیر از اون..همونی که شاید حتی منو نشناسه

مهم نیست. حتی اگه هیچکس هم منظورم رو نفهمه... نوشتن آدمو درمان میکنه... آدم حالش بهتر میشه...

«آن کس که دیگر خانه ای ندارد در نوشتن خانه می کند.»