آغاز مرگبارترین طوفان تاریخ
روزی بود مثل همه ی روزای دیگه که درست سر ظهر وقتی ساعت رفت رو دوازده کابوی های غرب وحشی تاریخ هم به سوراخاشون پناه بردن. و حتی جادوگران قبیله ها هم حتی جرئت سر بیرون آوردن از لونه هاشونو نداشتن و انسانهای اولیه هم از تو غارهاشون به تماشا نشستن و تصویری از طوفانی که کلا تمام دنیای اطرافشونو به جریان انداخته بود روی دیواره ی غارهاشو کشیدن. بله! خودشیفته ترین موجود دنیا و تاریخ-که البته رابرت دونی جونیور باید بیاد آسته آسته بره تو جیبش-به دنیا اومد و اون منم و من از 7 دسامبر 1996 معادل 17 آذر 1375 HR نامیده شدم! D: :)))))))))))))))
همیشه تو دفتر خاطرات دوستام یه همچین چیزای می نویسم،گفتم واسه خودمم توی وبلاگم بنویسم.
می دونم بد جاییه ولی واسه حسش همون اول نگفتم سلام،ولی سلام! :))))))))
این شکلکای بلاگ اسکای درست حسابی کار نمی کنن. مجبورم این جوری بذارم. D:
خب،خیلی خوش اومدید به وبلاگ «یه دختر تا ابد زندگی کن» (یا به زبان ساده تر جاودان) !
خوشحالم خواهید کرد اگه بازم سر بزنید و نظر هم بذارید. x:
خب دیگه واسه الآن چیز دیگه ای یادم نمیاد.
+ هر جا دیدید نوشتم «ح.ر.» بدونید منظورم اینه که این مطلبو خودم نوشتم.
+ اسمم هم «حلیمه رحیمی» ولی با همون «ح.ر.» راحتترم.
+ هرگونه کپی باید منبع ذکر بشه و نویسنده اش.
لاو یو اند ثنک یو! x:
واقعا نمی دانم چرا اینقدر دیوانه نیستم که بی خیال نگاه های دیگران شوم... سیگار کشیدن که جرم نیست، تاسف خوردن دیگران را نمی خواهد....واقعا نمی دانم چرا اینقدر دیوانه نیستم که بی خیال سلامت شوم و بروم از مغازه ها سیگاری بخرم و تمام برگه های اسکناس را در دهانم دود کنم که گویی شعرهای بی حاصل من. شاید می ترسم وقتی که دوباره مرا میبینی با آن کسی که دیده بودی فرق کرده باشم. سیصد و شصت درجه... می دانی، آدم که سیصد و شصت درجه بچرخد، همان شکلی می ماند او شاید به جایی نرسیده باشد ولی به هرحال خیلی چیزها در او تغییر کرده.. می ترسم نتوانم تحمل کنم و وقتی به تو می رسم، زیر چشمانم از همیشه سیاه تر شده باشد و سیگار توی زیرسیگاری به کوچک ترین اندازه ی ممکنش رسیده باشد... می ترسم وقتی در را هل دادی که باز شود، کتاب های ناخوانده ای را که چند باریست تمدیدشان کرده ام فرو برییزند.. قدم که برداری پایت برود روی سیگاری که قبل از مصرف شکسته و من ناگهان قبل از دیدن چشمان تو، خیز بردارم و آن را از زیر پایت بردارم و آنچنان با نیاز آن را به لب ببرم که گویی تو. و تو با تعجب با آن دو گوی شگفت انگیز درون حدقه ی چشمانت به من نگاه کنی و اینچنین گنگ بمانی که گویی من. و من بعد از به آتش کشیدن سیگار با فندکی که نمی دانم چند بار است مجبورش کردم روشن شود... و سپس ناگهان از پشت دود تو را ببینم که آنچنان حیران که گویی در سیاره ای دیگر و من آنچنان برایت بیگانه... و چشمان درخشانم آنچنان خاموش که گویی زندگی سال هاست در زمین تمام شده و من مثل قبل نباشم که با دیدن چشمانت ننتوانم کلامی بگویم یا دستانم آنقدر با فکرت بلرزد که این چنین غلط چندبار انگشتم بر کلید ها بخورد، و خیلی عجیب بگویم: چای، شربت؟ و تو امییدوارم لبانت مثل لبان وامانده ام در این سالها باز بماند و بعد امیدوارم مثل من اشک در چشمانت جمع نشود و بقض گلویت را محکم نفشارد که گلویت زیباترین سیب دنیاست وقتی بالا و پایین می پرد و امیدوارم بسیار آرام آن سیب زیبا بالا برود و سپس شاید شکلات داغ. و من بگویم دیگر نه. مثل کلاغ که تکرار می کرد هرگز نه در تمام آن شب هایی که بجای سیگار خودکار در دهانم بود و از پنجره باز اتاق بیرون را تماشا می کردم که باران می بارید و هیچکس خیس نمی شد. من سیگار را در جا سیگاری خاموش نکنم و آن را همچنان گوشه ی لبم حمل کنم تا وقتی که به پای چای برسم و در حالیکه آن را لای دو انگشت اشاره و میانی دست چپم خیلی نرم به دندان گرفته ام که گویی گرگی بچه اش را..و برایت از چای کهنه توی چای ساز در لیوان چینی که شیر آب را باز میکنم و چندباری آب در آن میچرخانم و خالی اش میکنم چای می ریزم و روی اپن تقریبا می کوبم تا تو تنها لبی به آن بزنی و دوباره بگذاریش و لیوان خداروشکر که نمی شکند گویی من و دوباره سیگار را به لب می برم که دوباره گویی تو. و تو آن انگشتان شگفت انگیزت را به دور لیوان بکشی و انگشت اشاره ات را بر لبه اش که گویی لب من. از زندگی ام بپرسی که هیچ درموردش نمی دانستی و من بگویم که همه چیز بر وفق سیگار.که مرادم بر وفق دنیا. و تو نتوانی هیچ بگویی که دیگر آن دختر پشت چشم ها نیست که پشت دود سیگار. می ترسم به خانه ام بیایی مرا نیابی و خشک و خالی بروی. بدرقه ات کنم و هیچ وقت نتوانم خودم را یا تو را ببخشم که وجودم را آنقدر ندیدی که کم کم محو و سپس نیست شدم که گویی دود سیگار. تا دم در بدرقه ات کنم و تو بروی.. ولی می دانم تو وارد اتاق من که بشوی، مرا که ببینی، می گویی ببخشید اشتباهی آمده ام و دوباره مرا به گریه می اندازی...میدانی تا آن موقع آسمان هم دیگر با من همدردی نخواهد کرد و من تنها خواهم گریست. بگویی اشتباه آمده ای همانطور که اشتباهی مرا دیدی اشتباهی وارد قلبم شدی ردپایت را با خودت نبردی و من مدام جای پاهایت را همه جا خالی می گذارم.
واقعا نمی دانم چرا اینقدر دیوانه نیستم که بی خیال نگاه های دیگران شوم و بی خیال اینکه تو چه فکر کنی و بیایم درست روبرویت بایستم و درست توی آن چشمان قهوه ای دیوانه کننده ی شکلات داغی ات خیره شوم و دوستت دارم را مثل یک سیلی محکم بر لبانت بکوبم و آغوش را محکم به قفسه ی سینه ات بزنم که نتوانی نفس بکشی درست مثل من و بعد تممام.. خیلی سریع چرخ بزنم و بدون اینکه و قبل از اینکه دلم بخواهد باز هم چشمانت را ببینم، بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم، راه بیفتم و بروم و مهم نیست حتی اگر مرا متوقف نکنی. و ای کاش که فقط بشنوم که گویی من هم همین طور. و من بیشتر از دوستت دارم عاشقتم یا هر جمله ی دیگر «من هم همینطور» را دوست بدارم. ولی تو.. ولی من بیشتر از آنکه عاقل باشم آنقدر دیوانه ام اینقدر احمق که خودم را لابلای شعر ها و عاشقانه ها و داستان ها و قصه ها و نوشته ها و عشق بازی هایم با خواب و رویا و خیال و چشمان تو، سخت می پیچم که گویی تو.
«حلیمه رحیمی»
و دوباره:
« آن کس که دیگر خانه ای ندارد، در نوشتن خانه می کند. »
این روزا حال و هوای اولین باری که سریال once upon a time رو دیدم یا حال و هوای موقعی که هری پاتر رو دیدم یا حال و هوای اولین باری که داستان نوشتم بهم دست میده.. همیشه پاییز همینه.. وقت به دنیا اومدن من!
دارم فکر میکنم یه ماه دیگه که بعد از دو ماه برمیگردم خونه.. موقع رفتن از اینجا کسی نیست که بدرقه ام کنه. یه جورایی انگار منم و منم و من و تنها خودم! همونطور که وقتی داشتم تنهایی برمیگشتم اینجا.. هیچکس منتظرم نبود.. و باید اعتراف کنم که هرچند غمگنانه به نظر میرسه.. ولی حس خوبی داره... نه اینکه کسی منتظرت نباشه حس خوبی داشته باشه یا تنهایی حس خوبی داشته باشه.. نه ... زندگی آدم از دنیا و آدمای اطرافش خلاصه میشه تو خودش... یعنی کل زندگی توی خودته... یعنی نشستی داری تنهایی فیلم میبینی... یه حسیه که نمیشه توصیفش کرد.. هرچند باید بگم که نبود هیچکس برای بدرقه ی آدم عجیبه... ولی وقتش که برسه مطمئنا حتی حسش هم نمی کنم. دانشگاه صد هزار مرتبه که سهله..یه بیلیون مرتبه از مدرسه بهتره! من بمیرم هم حاضر نیستم برم مدرسه.
بدجور حس نوشتنم می گیره.. اونم تو پاییز تو این هوای بارونی توووووووووپ اینجا! ولی میان ترم نزدیک است! شنبه میان ترم آیین زندگی دارم..ریاضی کلی تمرین دارم..فیزیک و مبانی کامپیوتر رو تا حالا نخوندم.. اعصابم خط خطی شد! الآن دوست دارم داستان بنویسم... اما فکر کنم بازم باید سرکوبش کنم.. شایدم نه.. شاید نوشتم... فعلا!
مهم نیست. حتی اگه هیچکس هم منظورم رو نفهمه... نوشتن آدمو درمان میکنه... آدم حالش بهتر میشه...
«آن کس که دیگر خانه ای ندارد در نوشتن خانه می کند.»